سوم
سادگی بیان نویسنده معنایی جز،همه را از یک قاب دیدن و پختن یک غذا که به مذاق همه خوش بیاید ندارد. او ساده می نویسد و از شرق تا غرب کلامش به فراخور هر مخاطب،حرفی نو و بدیع ارائه می دهد. دریای وسیعی که در مقابل افق خواننده باز می کند؛این اجازه را به مخاطبش می دهد تا از هر زاویه ای که دلش می خواهد پا به دریا بگذارد اما خودش نیز تأکید دارد که دریای پیش رو دریایی است عمیق با افقی ناپیدا و بی انتها!!
" آن بیست و سه نفر "
احمد یوسف زاده آن چنان که دیگران در بند قالب نوشتار
باشند،نیست! اما چنان قلب های گرفتار را مجذوب خود می نماید که تو گویی می و
معشوقه و مستی حافظ بساط پهن کرده و مجلس گرمی می نماید!!!
بیش از همه کتاب او مشحون از اصطلاحات و ادبیاتی است که در
سرزمین خودش جاری است اما چه خوب جایگاه آن را می داند و آن را طوری پردازش می کند
که هر خواننده ای از هر نقطه ای مفهوم آن را درک می کند!!
اصطلاحاتی چون " یک نخل مانده بود تا ماه فرو
بیافتد" که بیشتر مردم جنوب آن را به کار می برند.
او بارها و بارها اصالت خود را به گوش خواننده می خواند. نمی خواهد
دچار خود فراموشی شود.چه زمانی که در کاخ صدام است و چه زمانی که در زندان های
بغداد است و الرمادی و...
احمد یوسف زاده هر چه باشد برای مادرش همان "آخرو" است. آخرو ای که طعم بی پدری را از شش ماهگی چشیده
است و بعد از آن نیز باید مصیبت های عظیمی را به دوش بکشد و رنج دوران را با خود
حمل کند.
آخرو بی شک آینده ای درخشان دارد،آینده ای که امروز ما از آن
روایت می کنیم و در آن غور می نماییم.
آخرو یا احمد یوسف زاده را باید این چنین تعبیر کرد که براستی
او " آن یتیم نظر کرده" است.
چه اعتماد به نفس کاذبی است اگر پیش از مطالعه کتاب بگویی او
را می شناسی؟!
که من او را می شناختم ولی بعد از مطالعه ی کتاب نظری غیر از
قبل تر ها داشتم!!
آخرو چنان اولین های رزم و جنگ و اسارتش را وصف می کند که
انگار این تو هستی که اولین سیلی اسارت را در خاک خودت می خوری و همزمان غرور و
عزت و اقتدارت پایمال بعثی های غاصبی می شود که متبخترانه پای به سرزمین مادری ات
گذاشته اند.
چنان دومین سیلی اسارت را وصف می کند که فقط می توانی چشمانت
را ببندی و صدای سنگین آن را در قلبت احساس کنی که..
چنان اختلاط گرد و خاک و بنزین مینی بوسی که آنها را از زندانی
به زندان دیگر می برد به سالهای بچگی اش؛آنجایی که وانتی که او را از سمت فاریاب و
کهنوج به جیرفت می برد و طعم گرد و خاک و بنزین به هم می آمیزد تا نفس کشیدنش سخت شود،
وصل می کند که با خودت می گویی در آن لحظه رنجی بزرگتر از آن نیست و همزمان راه
گلوی خواننده را هم می بندد و نفس کشیدن او هم ناخودآگاه سخت می شود و...
از هر چه در این کتاب به نوشته تحریر در آمده بنویسم ،نخواهم
توانست حتی به قدر تشنگی دیگران فراهم کنم!
چه بگویم که دنیای امروز ما، دنیایی است که شعور را بر زمین
نهاده اند و عقل را به سرای طلاق و تنهایی فرستاده اند.
دنیایی که در آن دیوانگان بزرگ می شوند و بزرگان دیوانه!!!
مقصودم همین کتاب گینسی بود که در آن دیوانگان رکورد دار اند و
بزرگان و راد مردان دنیا بی نشان و غریب!!
اما برای ما نسل های جدا افتاده از طوبی شهادت و اسارت
بازخوانی حقایقی چون آن بیست و سه نفر، من زنده ام، دا ، پایی که جا ماند،دیدم که
جانم می رود و... مردی و بزرگی به این هاست که جان خویش را در راه آرمان های نظامی
نوپا اما معطر به عطر گل محمدی - اسلام- چنان می گذارند که تاریخ را به سکوت و تفکر
وامی دارد.
شاید این ها پدران همانایی باشند که
پیامبر به سلمان گفت: سلمان من به آنها غبطه می خورم!!!
- ۹۴/۰۶/۰۶